محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

قلبهای کوچکم

هشدار!

آگاه باشید ! هرگز چیزی مانند بهشت ندیدم که خواستاران آن در خواب غفلت باشند ،  و  نه چیزی مانند آتش جهنم که فراریان آن چنین در خواب فرورفته باشند .  خطبه 28 نهج البلاغه    ...
22 مرداد 1390

مقصد کجاست ؟

یکی شمال می رود ، یکی جنوب . یکی بلند می پرد ، یکی کند می رود . یکی پول را مقصد گرفته ، یکی آرامش را ، یکی آفتاب را ، یکی سایه را . یکی هوس قله دارد ، یکی مجنون قعر دریاهاست . یکی مکر پیشه کرده ، یکی صدق .  یکی علم می جوید ، یکی اعتبار. سرگیجه می گیرم در این آشفته بازار . مقصد کجا است ؟ این همه آدم و این همه مقصد . می رسند به چیزهایی که می خواهند ؟ می توانند برسند ؟ سرگیجه می گیرم در این آشفته بازار. گاه می بینم یکی تند از کنارم رفت . سال ها دوستی را در یک تصمیم ، یک اراده برای رسیدن به آن مقصد باید کنار بگذارد و برود .  و کنار می گذارد و می رود . من اما نگران نیستم . می دانم بساط همه ی این مقصد ها برچیده خواهد شد...
22 مرداد 1390

خدایا !

خدایا ! تو که خدایی با همه عظمت و گرانی ات ، چه آسان و ارزان به دست می آیی و ما که بنده ایم ، با همه ی ناچیزی و ارزانی مان ، چه سخت دل می دهیم و سر می سپاریم . چه دانا و مهربان خدا که تویی و چه نادان و نامهربان بنده که ماییم . ما را به آداب بندگی مودب گردان . اله من ، با بند بند وجودم دوستت دارم . ...
22 مرداد 1390

خدایا!

خدایا ! در این زمان که صفا و صداقت رنگ باخته و دروغ، قداست یافته و تهمت، فضیلت نام گرفته و معنویت از دل ها گریخته ، دینداری به اوج دشواری رسیده . تو خود دین مان را نگهبان باش .
22 مرداد 1390

یادش به خیر .....

پارسال درست همین امروز البته به ماه قمری یعنی ١٦ شعبان ، من و بابایی حرکت کردیم و امدیم شمال ، دنبال شما دو تا وروجک ، چه قدر دلم براتون تنگ شده بود هنوز هم باورم نمیشه که شما رو دوهفته گذاشتم و رفتم . ببینین اونجایی که رفتم چه قدر خوب بود که حاضر شدم شما رو بذارم و برم . هرسال که باباجون می رفت دل من رو هم باخودش می برد مخصوصا بعضی از سالها که دوبارمی رفت . خیلی دلم می خواست باهاش برم ولی هردفعه فکر شما نمیذاشت یه بار می گفتم زهرا کوچیکه بذار بزرگ تر بشه تا زهرا بزرگ شد محمدحسین اومد حالا باید چند سال دیگه صبر میکردم تا محمد بزرگ شه ولی دیگه پارسال طاقت نیاوردم چون فصل گرم تابستون هم بود نمیخواستم شما رو ببرم تا اونجا گرما زده و مریض نشین ...
19 مرداد 1390

اتفاق بهار

تازه از کارهای شرکت تموم شدم . اومدم یه سری به وبلاگتون بزنم . سندها، خیلی خسته ام میکنه  ولی چه کنم که باید کارها رو انجام بدم . این که بابایی کارفرمای من هم هست خیلی خوبه . چون بهم اجازه داده تا کارها رو توی خونه انجام بدم و بهتر از اون اینه که پیش شما،عزیزهای دلم هستم . اینجوری هم کارم رو انجام می دم و هم حواسم به شماهاست .  زهرا جونم ، خیلی خسته ام  ولی نمی تونم بهت جواب رد بدم ، چند روزه که یه شعر از کتابت پیدا کردی و مرتب ازمن می خواهی که توی وبلاگتون بنویسم ، چشم الان برات می نویسم . این شعر سروده آقای ناصر کشاورزاست . امیدوارم که سال دیگه که به سن تکلیف می رسی ، معنی این شعر رو با عمق وجودت درک کنی : &nbs...
19 مرداد 1390

برای خواهرم

سلام خواهر جونم من با اجازه این پست و برات نوشتم و این کاکائو رو تقدیم می کنم به بهترین خواهر دنیا ( البته چون شکلات دوست داری ها  )                          ...
19 مرداد 1390

ای محمد حسین منو ترسوندی

امروز روز پیشوازماه مبارک رمضانه . امروز قراربود خاله سعیده بیاد نزدیک خونه ما بره مدرسه ای که قراره تدریس کنه و قراردادببنده ازاونجا هم بیاد خونه ما و باهم بریم خونه عزیز جون . عزیزجون یه کم حال نداره و این روزها تندتند بهش سر میزنیم آخه خونش خیلی نزدیک ماست . بعدازاومدن خاله سعیده با خاله سیمین هم تماس گرفتم که بیاد و باهم بریم تا خاله بیاد نمازظهر رو خوندیم و زهراخانم گل که روزه کله گنجشکی گرفته بودی افطار زودترازموقع کردی و دوتایی با محمدحسین ناهارتون رو خوردید ( نوش جونتون عسل های من ) بعد هم آماده شدیم  و خاله سیمین هم اومد ورفتیم خونه ی عزیز . خاله های من هم اونجا بودن اومده بودن پیش عزیز ، پرستار عزیز هم بود . امروز حال عزی...
18 مرداد 1390