محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

قلبهای کوچکم

آمدم یه سری بزنم و برم ... دوباره کی برمیگردم نمیدونم .

1394/2/23 12:27
نویسنده : مامان ناز
514 بازدید
اشتراک گذاری

سلام 

چه قدر طولانی شد این رفتن من ، تا مدتی که بدون نت بودم ، بی حوصلگی

و کار زیاد و درس بچه ها هم دلیل مضاعف . 

توی این ایام اتفاق خاصی رخ نداد جز اینکه عزیز دلم یه بار دیگه توی ماه آذر

ســـال گذشته تنهاتنها رفت اونجایی که منم همیشه دلم میخواد برم ولی

قسمتم نمیشه  .

نمیدونم اونجا میره توی گوش خداجونم چی میگه که تند تند قسمتش میشه . 

ولی خداروشکر لااقل اونجا اسم من رو که میبره و برام دعا میکنه . همینش

هم غنیمته . خدایا شکرت .  

الان اردیبهشت دیگه داره تمام میشه محمدحسین جونم بیشتر امتحاناتش

رو داده فقط قرآن و نقاشی مونده و یه نمایشگاه که باید برپا کنن و مشغول

مطالعه روی متنی هست که باید ارائه بده . قرآن خواندن اول نمایشگاه هم

بر عهده محمد حسینه که باید انگلیسی بخونه و آماده است.

دیگه داره پرونده کلاس دوم هم یواش یواش بسته میشه به امیدخدا . 

زهرا جونم هم که درگیر امتحانات پایه ششم خودشه . طفلک من از

16 فروردین همینطور مشغول امتحانات دوره ای هستن تا اول خرداد که

امتحانات نهایی شون شروع بشه . 

این ایام هم همش مشغول آزمون های ورودی برای تغییر مقطع هستیم

و به غیر از مدرسه خودش سه تا مدرسه دیگه امتحان داده که قبول شده

ولی در نهایت باید ببینیم خدا چی میخواد و کدوم مدرسه به صلاحشه .

هرچند که من مجتمع خودش رو قبول دارم . 

هم نفسم هم هفته دیگه داره میره کوی عشاق . اون دلهای عاشقی که

از قافله جا میمونن چه باید بکنن خدایا .

عزیز دلم سلام من رو خدمت مولا و سرورم آقام اباعبدالله برسون.

بگو که دلم براشون پر میکشه . بهشون بگو که 14 سال دوری و دلتنگی

صبر و قرارم رو بریده  .

آقاجونم بطلب این دل بی تاب رو که در طلبت بی قراره . 

 

پسندها (1)

نظرات (2)

فرح زنعمو
24 اردیبهشت 94 0:08
سلام چهههههه عجب بالاخره یه سری هم به اینجا زدی ما که به قول معروف چشممون به در خشک شد از بس سرزدیم واز شما خبری نبود چیکارمیکنی که اینقدرسرت شلوغه یه سری هم به ما بزن چشممون به درمونده تااز این فامیلها هم سراغی بگیرید به خانواده سلام برسون سلام زنعمو جونم . حال شما چطوره . پیرشدیم دیگه . حال و حوصله برامون نمونده . درگیر کارهای حسابداری و خونه و بچه و شوهر و ...... وای خسته شدم . شما چرا نمیایین تهران . مردیم از بی زنعمویی . قدم رو چشم ما بذارین .
مامان نفس طلایی
11 خرداد 94 15:34
انشالله بزودی روزیت میشه ... ان شاالله باهم