محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

قلبهای کوچکم

افطاری

1391/11/15 15:32
نویسنده : مامان ناز
325 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم . سلام پسرم . احوال شما . نمی دونم کی ؟ چندسال دیگه ؟

من هستم ؟ یا نیستم ؟ شما چه قدر بزرگ شدید ؟ چند سالتون شده ؟

 که این مطلب  رو می خونید . اما توی این چند روزه که کار داشتم همش آرزو

 می کردم شما بزرگ بودید و توی کارهام به من کمک می کردید. هرچند بابایی

خیلی کمکم کرد ولی اون موقعی که شرکت بود دست تنها بودم . شما هم مثلا

 می خواستید بهم کمک کنید ولی بدتر کارم رو زیاد می کردید مخصوصا

 محمدحسین خان جان .زهراجونم ، ازت ممنونم که در حد خودت کمکم کردی .

پنجشنبه بیستم مردادکه دهم ماه رمضون هم میشد کلی مهمون برای افطار 

داشتم خانواده  این آقاجون و خانواده اون آقاجون همه خاله ها و دایی ها و

عموها بودند، عمه هم که نداری ، عمو محسن و خانواده اش هم که مسافرت

بودند و نتونستند بیان (جاشون خیلی خالی بود) . لازم به ذکره که دو تا از

 عموهاتون که شوهرخاله هاتون هستن و دو تا از خاله هاتون که زنعموهاتون

هستند هم باعث شدند که تعداد مهمونهامون کمی محدودتر بشه . البته

 خوش به حال زهراجونه که جلوی دوتا ازشوهرخاله هاش حجاب نمیگیره .

به هرحال چهارشنبه که تا شب با باباجون مشغول کار بودیم. 

 اول همین جا می گم که  : همسر عزیزم ازت ممنونم . انقدر خوبی که

نمی تونم هیچ وقت محبتهای بیدریغت رو جبران کنم .

پنجشنبه هم خاله جون سعیده زودتر ازبقیه اومد و کمک احوالم بود . بابایی هم

 زود اومد.همه کارهاروکردم همه چیزآماده بودو منتظرمهمانها. اول مامان جون

فاطمه و خاله نسرین و دایی علی اومدن البته بدون آقاجون . بعد ازاون هم

مامان جون منصوره اینها و خاله (زنعمو)فاطمه اینها و خاله(زنعمو) سیمین اینها

اومدن . مامان جون منصوره هم یه ظرف بزرگ حلوای خوشمزه درست کرده بود

 که برامون آورد.یه کم بعد آقاجون اومد(بابایی من) خیلی ذوق زده شدم چون ظهر

که باایشون تلفنی صحبت میکردم می گفت که توی حسینیه شون مراسم

ختم و افطار دارن و باید اونجاباشه می گفت بعد ازافطارزودترحرکت میکنه و میاد

 یه سری بهمون میزنه . وقتی دیدم خودش را برای افطار رسونده خیلی خوشحال

شدم گویا از اونها عذرخواهی کرده و بعد هم اومده بود اینجا(آقاجون هم یه عالمه

 بستنی خوشمزه خریده و آورده بود که بعد ازافطار خوردیم ) .

 بعد هم که دایی حمید اینها اومدن . برامون از اون نان شیرینی های مخصوص

زنجبیلی آورده بودند تنها نونی ای که برای افطار خیلی مزه میده و خیلی هم

 مشتری داره.(دست همه شون درد نکنه ).

جمع همه مون جمع بود حدودا بیست نفری می شدیم.دم اذان هم افطار

کردیم وغذا و ...و پایان افطار. بعد ازاون هم آقایون طبق معمول همیشه،

نمازجماعت خوندند و ما خانم ها هم بعد ازنمازمشغول کارهای آشپزخونه .

 دو تا مامان جون ها هم پیش هم بودند.خاله ها همشون مشغول شستن

ظرفها و جابه جا کردن غذاها و مخلفات بودند ، خیلی خسته شدند

 (دست همشون درد نکنه ) . شما بچه هاهم که ازفرصت استفاده کرده و

 مشغول بازی با ریحانه و محمدمهدی بودید . قدر این لحظه هاتون رو بدونید .

 همه این لحظات میره تو خاطره هاتون . 

بعد از اون هم کم کم همه رفتند و ساعت دوازده ونیم یا یک شب بود که شما

 دوتا ازخستگی بیهوش شدید . من که خوابم نمی برد ازاول هم همینطور

بودم وقتی خیلی خسته میشم مطلقا نمی تونم بخوابم تا سحر بیداربودم

 ولی اصلا جون نداشتم بلند بشم و ظرفها رو جابه جا کنم . روزجمعه بقیه ی

کارهام رو کردم البته شما دوتا هم کمکم  کردید (ازاون کمک ها) .زهرا خانم

هم موقع مرتب کردن قاشق چنگال ها دست مبارکش رو با چاقو برید .

 بابایی هم امروز آزمون داشت ازصبح بیداربود و مشغول درس خوندن . بعدازظهر

 هم رفت و ساعت شش اومد خونه .

چه قدر حرف زدم . یکی نیست به من بگه خانم جان ! چند روزه که سند ها رو

 نزدی . چند تا سند مونده که هرکدومش هم کلی وقت رو میگیره . چه کنم ؟

 پیش خودم فکرکردم اول این خاطره رو براتون ثبت کنم بعد برم دنبال کارهای

 خودم .  الان ساعت سه روز شنبه است این پست رو که ببندم تا خود شب

باید سند ها رو وارد سیستم کنم . مطمئنم که تا شب خیلی خسته می شم .

شما که از بازی کردن خسته نمی شید الان هم پشت سر من ، مشغول بازی

 هستید .خوش به حالتون که این قدر بیکارید . فارغ از همه ی دنیا .

جیگرهای مامان بای بای .

راستی اینم دو تا عکس ازسفره افطار و آشی که گذاشتم و خیلی هم طرفدار

داشت :

و ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سیمین
22 مرداد 90 16:28
سلام خواهر جون با زحمت های ما خیلی لطف کردی کاری داری بیام کمک راستی دست زهرا چی شد ؟ خوبه ؟


سلام ، خواهش میکنم کاری نکردم . دست زهرا هم خوبه خیلی عمیق نبود.
فاطمه
23 مرداد 90 13:15
سلام خواهر خوبم. با زحمت های ما چی کار می کنین؟ تو این 4 سال هی ما اومدیم خونتونو زحمت دادیم ولی شما نیومدین تا جبران کنیم.ممنون از محبتتاتون


سلام خواهرگلم . چه زحمتی ؟ شمابا اذیتهای ما چه می کنین . همه کارها رو که خودتون کردین . راستی دستت چه طوره ؟ بخیه ها رو کشیدی ؟ ما هم به وقتش انقدر زحمت دادیم که قابل جبران نیست بازهم می خواییم زحمت بدیم منتظرمون باش .