محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

قلبهای کوچکم

سلامی چو بوی خوش آشنایی

1391/10/30 14:55
نویسنده : مامان ناز
335 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از مدتها سلام .

چند وقته که میخوام بیام و اتفاقات این چند وقته رو برای

شما دوتا عزیزای دلم ثبت کنم اما نه وقتش رو دارم نه

 حسش رو ندارم و نه حوصله اش رو ،امسال یعنی سال ٩١

 سالی بود که زهرا جونـــم رفت کلاس چهارم. حسین جونم

 هم رفت پیش دبستانی و به قول خودش که میگه من

پیشی ام . مدرسه رو دوست داره و برعکس روزهای اول

 که می ترسید ازمن جدا بشه و گریه میکرد الان دیگه

برای خودش یه پا دانش آموز خوب شده . و از همه مهمتر

 امسال سالیه که همسری  عزیزترازجونم هم کارشناسی

ارشد حقـوق خصوصی قبول شد . البته پارسال هم واحد

بین الملل کیش قبول شد ولی به خاطر دوری راه حاضر

نشد بره . اتفاق دیگه ای که برامون افتاد و دلم نمیخواد

دیگه نه برای ما و نه هیچکس دیگه بیافته فوت مامان جون

رقیه بود . رفت و یک دنیا غم و حسرت و خاطره از خودش

به یادگارگذاشت . مظلوم زندگی کرد و مظلوم هم رفت

صبح روز ٢٢ ابان بود که تازه بعدازاینکه شمادوتا رو راهی

مدرسه کردم بابایی ازشرکت زنگ زد واین خبر رو داد

 خیلی حالم گرفته شد گفت که با اقاجون و مامان جون

منصوره دارن میرن مشهد بلیطشون برای ساعت ١٢ظهر

بود من هم فوری اماده شدم ورفتم مامان جون اینها رو

دیدم داشتن میرفتن فرودگاه گریان و نالان . بعدازرفتن

اونها اومدم محمدحسینم رو برداشتم و عمومعین اومد

دنبالم و دوباره رفتم خونه مامان جون تا با خاله سیمین

خونه رو سیاه پوش کنیم برای مراسم دهه اول محرم

مثل هرسال که از اول محرم تا روزعاشورا مراسم داریم.

بعدهم زهرا جونم ازمدرسه برگشت و این دوتاجوجو رو

برداشتم ورفتیم وبچه ها رو گذاشتم خونه مامان جون فاطمه

ورفتیم فرودگاه بلیطمون برای یازده ونیم شب بود ولی

تاساعت حدودیک ونیم شب توهواپیمانشستیم واخرش

به خاطربدی هوای مشهد پروازش کنسل شد . من بودم

عمومهدی وخاله فاطمه ،عمومعین وخاله سیمین ، عمو

محسن وخاله زینب هم پروازبعدی مابودند که اونم کنسل

شد . دونصفه شب برگشتیم خونه مامان جون و سه ونیم

بودکه عموها و خاله زینب و خاله سیمین باماشین حرکت

کردند به سمت مشهد تا برای تشییع جنازه برسن .

راستی هفته قبلش هم من و خاله ها با زهراجونم رفتیم

پابوس آقا . خلاصه که من و خاله فاطمه هم موندیم و مراسم

دهه محرم رو به لطف و کرم خودشون برپا کردیم تا اینکه

مامانو جون منصوره بعد از سوم برگشت تهران . و اینجا هم

مراسم ختم داشتیم . بعد از چهل روز هم دوباره با عموها و

خاله فاطمه و خاله زینب رفتیم مشهد برای مراسم چهلم .

خاله سیمین هم چون دگیر امتحاناتش بود نتونست بیاد.

شما دو تا رو هم طبق معمول گذاشتم خونه مامان جون فاطمه

و زحمت دادم به خاله جون سعیده و خاله جون نسرین .

دستشون درد نکنه . یه خبر دیگه این چند وقت هم خبر

مریضی عزیز جونه ، سرطانش خیلی پیشرفت کرده همه ی

بدنش رو گرفته حتی به مغزش هم رسیده روزهای سخت

و پردردی رو میگذرونه چندین باربه دیدنش رفتیم . خدایا شفا .

در حال حاضر هم که زهرا جونی مشغول امتحانات ترم اولشه

و من هم همچنان درگیر کارخونه و شرکت و بچه داری .

فعلا والسلام .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان نفس طلایی
30 دی 91 16:18
سلام وای چه عجب امدی و نوشتی اره واقعا روزای سختی بود....
چقدر حسرت می خورم باهاتون نیومدم زیارت ... اقا من و نطلبید ... کار همسری هم دیگه برای اون جریان به مشهد نمی افته ... دلم عجیب گرفت


سلام . انشااله كه قسمتت ميشه . كاش دوباره باهم بريم .
مامان ریحان جیگر
3 بهمن 91 12:53
سلام به عزیزای دل خاله، ایشالا که همیشه موفق باشین


سلام خاله جون . دلمون براي شما و ريحانه جون خيلي تنگ شده . سلام برسونيد و ريحانه جون رو ببوسيد .
سعیده
13 بهمن 91 21:57
سلام آبجی جان، چه عجب قالب جدید مبارک إن شاء الله همیشه سربلند باشید.در کنار بچه ها به ما خوش میگذره و رحمت هستن نه زحمت


سلام خواهرجون . سلامت باشي . هميشه شرمنده زحمتها هستم . انشااله بتونم جبران كنم .
مامان نفس طلایی
16 بهمن 91 20:45
سلام عزیزم قالب جدید مبارک ... شما رحمتین خوشحالمون کردین


سلام ببخشيد قالبمون مثل قالب شما شد . ازبقيه شون خوشم نيومد .