توی این چند وقته چی شد و چی نشد ...
عرض سلام
بر دو گل شاداب مامان
دو تایی همچنان مشغولید یا به درس یا به بازی و سر به سر هم گذاشتن
خیلی وقتها آرزو می کنم کاش یه شبه اینقدر بزرگ و عاقل می شدین که
من دیگه هیچ غم و غصه ای نداشتم هرچند هر موقع که این حرف رو می زنم
همه میگن غصه های دوران بزرگی خیلی بیشتر از دوران کودکیه ، البته شاید
هم همینطورباشه ولی من زمانی رو آرزو می کنم که هر دوی شما در مسائل
دینی به کمال رسیده باشین ، در مسائل دنیوی هم تحصیلات عالیه روتموم کرده
باشین و شریک زندگی تمام عیار و همه چی تمومی نصیبتون شده باشه و
نگرانیهای من دررابطه با آینده شما تموم شده باشه نمی دونم کی به این آرزوم
می رسم اصلا می رسم یا نه ولی از خدا می خوام که همه به آرزوهای
شیرین دلشون برسن و خوشبختی عزیزهای دلشون رو بچشن .
محمد حسین عزیزم در حال باسواد شدنه و تا حرف کـ ک رو خونده خانومشون
تند تند بهشون درس میده میگه بچه ها کشش دارن و زمان رو می ذاره برای
حروفی که سخت هستن و باید روی اونها تکیه بیشتری بکنه مثل (خوا و خا ) و
از این قبیل ، امتحانات نیم ترم اولش رو هم داد و معدلش هم بیست شد .
مدرسه محمد علیرغم اینکه کارنامه کیفی می ده یه کارنامه نمره ای هم بنا به
درخواست اولیاء می ده تا درجریان روند تحصیلی بچه ها باشیم .
زهرا جونی هم امتحاناتش رو داد و لی از اونجایی که کارنامه شون کیفیه، سطح
نمرات رو درست تشخیص نمیدم . از نظر من که طرح بسیار بدیه ، خدا یه کم به
مسئولین کشور عقل درست و حسابی بده تا اینقدر بچه های بینوا رو ، موش
آزمایشگاهی نکنن و بعد از یک عمر خرابکاری بالاخره یک طرح جامع و کامل برای
تحصیل بچه ها برنامه ریزی کنن .
مامان جون منصور اینها هم هفته قبل از شمال برگشتن و یک هفته ای اینجا بودن
من خودم یکبار تونستم برم بهشون سر بزنم ولی شما دو تا تا روز چهارشنبه
نتونسین چون که دیر از مدرسه میایین و بعدش هم درس و ساعت هشت
شب هم خواب . چهارشنبه برای شام ماکارانی گذاشتم و عصر که باهم رفتیم
دنبال بابا که از سرکاربرمی گشت غذا رو هم برداشتیم و رفتیم خونه مامان جون اینها
منم چون روزه بودم بعد از اذان زود شام خوردیم . عمو معین اینها هم اومدن و
اونها رو هم دیدیم . عمو مرتضی هم اومد و یه سری به مامان جون اینها زد . بد جور
مریضه و سرفه های شدیدی میکنه ، عارضه شیمیایی جنگ خیلی اذیتش میکنه
مامان جون و آقا جون هم خیلی نارحت و غصه دار میشن وقتی که حال عمو بعضی
وقتها خیلی خراب میشه . مامان جون به زور خودش رو کنترل می کرد هرچند که
نمی تونست جلوی اشکهاش رو بگیره . خدا همه مریضها رو شفا بده .
روز پنجشنبه هفته گذشته یعنی فردای همون روز که رفتیم دیدنشون ، مامان جون
منصوره و آقاجون رفتن مشهد تا برای روز اربعین مراسمی برای مامان جون رقیه بگیرن .
روز تاسوعا سال مامان رقیه بود و چون مراسم توی تهران بود نتونستن به مشهد برن .
روز یکشنبه اول دی هم صبح بردم بچه ها رو گذاشتم مدرسه و بعد هم بابایی رو
بردم تا شرکت و تا برگشتم خونه ساعت هشت و نیم بود که مدیر مدرسه محمد
حسین زنگ زد که پسرمون حالش خوب نیست و دلش درد میکنه اگه می تونی پاشو
بیا مدرسه دوباره آماده شدم و رفتم مدرسه . آقا پسری دل درد داشت و ناله می کرد
و خلاصه که وسایلش رو جمع کرد و برگشتیم خونه اما تکالیفش چون آماده نبود دوباره
ظهر تشریف بردیم مدرسه و پلی کپی هاش رو گرفتیم . بعد هم که دنبال زهرا جونی
و باباجونی رفتیم .
روز اربعین هم که دیروز باشه از صبح رفتیم تجمع خاتون داغدیده که مراسم تعزیه و
و حرکت قافله بود . از اونجا هم رفتیم تا بابایی به هیئت
خودش بره و من و بچه ها هم رفتیم یه سر به مامان جون فاطمه و خاله جونها زدیم
که خاله نسرین هم نبود آقا جون هم توی حسینیه اشون برنامه داشتن که خونه نبود
از اونجا هم اومدیم رفتیم هئیت عمو معین اینها ولی چون از اولش نبودیم دیگه نتونستم
خاله سیمین رو پیداش کنم . بعد هم که اومدیم خونه و نشستیم سر تکالیفون .
امروز هم که سه شنبه است مدرسه ها به خاطر آلودگی هوا تعطیله و شما دو تا
از خدا خواسته مشغول بازی و دعا گویان جهت اینکه فردا هم تعطیل بشه .
راستی یادم رفت بگم که بابایی هم خیلی بدجور سرما خورده از اون اسمش رو نبرها
اصلا صداش در نمیاد و من هم متوسل به دم کرده پونه و شربت عسل و آبلیمو و
شلغم و .... تا بلکه یه کم صداش باز بشه .
باز هم یواش یواش صدای رفتن بابایی میاد و من از الان ماتم رفتنش رو گرفتم کاش
قسمت میشد و من هم باهاش میرفتم .
خدایا حریم حرم ات رو می خوام قسمتم کن .