عید با تمام خوشی ها و ناخوشی ها .....
سال جدید اومد باسیصدو شصت و پنج روز جدید و نو ، پرازوقایع و اتفاقات
گوناگون برای تک تک آدمها، خوش و ناخوش ، خوب و بد ، زشت و زیبا ....
بعضی ها از همین ابتدای سال ناخوشی ها رو تجربه می کنن و انشااله
بقیه روزهاشون پر از اتفاقات خوب باشه .بعضی ها هم خوب و خوش شــروع
کردن ، انشااله همه روزهاشون پر از خوشی باشه و روی ناخوشی رو نبینن .
ما هم شروع کردیم خدا رو شکر با خوبی وخوشی ، پنجشنبه شب که سال
تحـــویل بود برای شام سبزی پلو ماهی با کوکو سبزی درست کردم و غذا رو
برداشتیم و بی خبر رفتیم خونه مامان جون منصوره اینها ، خوش حال شدن ،
خاله سیمین و عمو معین هم اومدن و دور هم بودیم ، بعد سال تحویل هـــم
عیدی هامون رو گرفتیم و آخر شب هم اومدیم خونه .
فرداش یعنی روز اول عید هم مامان جون فاطمه برای ناهار دعوت کرده بود که
دور هم جمع بودیم . جای دایی حمید اینها خالی بود رفتن مسافرت .
خاله فاطمه اینها هم اومده بودن .
آقاجون و مامان جون هم کلی عیدی برامون خریده بودن، لباس های خوشگل
دستشون درد نکنه .
سری هم به مامان جون شهربانوی عزیزم زدیم و شب هم برگشتیم خونمون .
روز دوم عید عمو معین و خاله سیمین راهی سرزمین عشق شدند، رفتن پیش
سرور عالم آقا امام حسین (ع) . خوش به سعادتشون. دل منم باهاشون رفت .
روز یکشنبه سوم عیدروز بدی بود البته برای همسایه ی ما خیلی خیلی بدتر ،
گفتم که بعضی ها سال رو با ناخوشی شروع کردن ، یادتون میاد یکی دو پست
قبــل تر از این گفتم که پیرمرد همسایه مون روز دوازدهم اسفند از این دنیا کوچ
کرد و رفت ، یکشنبه شب ساعت دوازده و نیم بود که صدای داد و فریاد از پله ها
میومد چند نفر مدام از پله ها بالا و پایین می کردن و با تلفن بی سیــم صحبت
می کردن گویا با اورژانس حرف می زدن و التماس می کردن که زودتر بیایین که
داره میمیره . همســــر همون پیرمردی بود که دوسه هفته پیش به رحمت خدا
رفت . خلاصه که اورژانس هم اومد و رفت بالا و بعد بنده خدا رو گذاشته بودن
لای پتو و آوردنش پایین ، اینقــدر عجله داشتن که حتی منتظــــر آسانسور هم
نمی شدن . بچه هاش هم با یه ماشین دیگه دنبال اورژانس راه افتادن . حدود
ساعت دو نیمه شب بود که صدای گریه شون بلند شد که تموم کرد .
بنده خدا بعد از شوهرش دیگه این دنیا رو تحمل نکرد و دنبالش رفت . شانس
آورده بود که عید بود و بچه هاش اومده بودن خونش و تنها توی خونه نبـــــود
والا تا چند روز باید جنازه اش توی خونه می موند خدا می دونه .
توی این چند ساعت خیلی حالم بد شد فشارم رفته بود بالا و بی حال بودم
از خودم بدم اومد،از این جامعه بدم اومد،از این فرهنگ بدم اومد،کاش زمانهای
قدیم بود ، کاش همون صفا و صمیمیت قدیمها هنوز هم بود ، هیچ کاری از
دستم بر نمیومد فقط داشتم غصه می خوردم و بال بال زدن بچه هاش رو از
پشت پنجره می دیدم ، توی این دوره زمونه ، توی این ساختمونهای بلند و
بی قواره ، که به ظاهر خونه ها به هم نزدیک شده به طوریکه حتی صدای
عطسه و سرفه و خنده همسایه ها از دیوار رد میشه و به خونه بغلی میره
چرا همه دلها به اندازه فاصله دو تا شهر از هم دور شده ، چرا هیچکس به
دیگری کاری نداره،چرا من هنوز بایدبعداز دوسال زندگی توی این ساختمون
هنوز هیچکدوم از همسایه هام رو نشناسم ، نه من که همسایه های دیگه
هم ما رو نمی شناسن .صد رحمت به سالهای قبل و همسایه های قبل .
روز به روز این جدایی ها و کاری به کار هم نداشتن ها داره بیشتر میشه .
که ای کاش نشه . فردا صبحش جنازه ی بنده خدا رو با آمبولانــــــس آوردن
خونش و بعد هم تا سر کوچه تشییع کردن و بردنش تا خونه ابدیش .
خدایش بیامرزد و خدایم بیامرزد من و غفلتهای من رو .از اون روز تا حالا حالم
عجیب گرفته . آسمون دلم ابریه و صاف نمیشه .
روزپنجم فروردین یعنی دیروز هم عشقم رفت به سرزمین وحی،خوش به حالش
بعدازظهر باهاش رفتیم فرودگاه ، بعدازاینکه رفتند ما هم برگشتیم و سه تا غریب
و تنها باهم دیگه بدون بابایی ماتم گرفتیم ، محمد حسین که گریه هاش رو از
بعد از رسیدن به خونه شروع کرد . منم باید صبر کنم تا این جوجه ها بخوابن و
بعد دلتنگی هام رو شروع کنم . ساعت یازده و نیم شب زنگ زدم گفت تازه
رسیدن جده ، تا صبح هم طول میکشه تا به مدینه برسن . خوش به سعادتش.
از صبح هم دوبار زنگ زدم زائرها رو برده بود مسجدالنبی .
خداجونم مواظبش باش . خیلی ....