محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

قلبهای کوچکم

این چند روزه ....

1393/1/25 16:58
نویسنده : مامان ناز
278 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزای مامان ..

فردای روزی که باباجونی رفت مامان جون منصــــــــوره و آقاجون 

اومدن خونمون . پس فرداش که پنجشنبه بود دایـــی علی جــون 

اومد دنبالمون و ما رو برد خونه مامان جون فاطمــه ، دوسه روزی

اونجا بودیم . توی همون روزها دخترای طاهره زنعموکه رفته بودن

قم برای سالگرد عموجون، اومدن خونه مامان اینهابرای عیددیدنی 

و منم دیدمشون و از دیدنشون خوشحال شدم خیلی وقت بود که 

ندیده بودمشون ، دوری راهها و مسافت بین شهرها ، دیدارها رو 

کم میکنه ودلها رو تنگتر و تنگتر.خاطره های خوشی با دخترعموها

و زنعمو های عزیزم دارم که فکر نمی کنم تا آخر عمرم دیگه هیچ

وقت تکرار بشه ،  کاش که می شد شمـــا دو تا هم به اندازه من 

کوله باری از خاطره جمع کنین و در آینده چیزی داشته باشین که 

از به یاد آوردنشون احساس لذت کنین و به خاطر از دست دادنشون 

احساس دلتنگی . 

به هـــر حال بعد از دوسه روز از دایی جون خواهش کردم که ما رو

بیاره خونمون . از وقتی رسیدیم خونه هــی بنویس بنویس کردم تا

روزی که می خواستین فرداش برین مدرسه . وای که چه قـــــــــدر

تکلیف نوروزی داشتین . کلافه شدم خسته شدم روانی شدم . 

توی همون روزها هم خاله سیمین و عمو معین از کربلا برگشتـن  

و یه روز رفتیم دیدنشون . یه روز هم دعوت کرد برای ناهار و عمــو 

اومد دنبالمون و ما رو برد خونشون ، مامان جون فاطمه اینهاودایی

حمیداینها هم بــــــودن ، مامان منصوره هم چون مهمون داشـــت

نتونسته بود بیاد . خلاصه که خیلی زحمت دادیم و دوباره با عمـــو

برگشتیم خونه . باباجونی هم جمعه شب پانزدهم فروردین ساعت

یک نیمه شب پرواز داشت ساعت پنج و نیم صبح شنبه رسید خونه،

که بهش گفتم ماشین رو ازتوی پارکینگ بذاره بیرون تا بتونم شما رو

برسونم مدرسه.نمازش رو خوند و ازخستگی بیهوش شد،طفلک من

انقدراز جونش مایه میذاره که وقتی بر میگرده تا یک ماه هم خستگی

ازتنش بیرون نمیره. این حرف من نیست  ، تمام زائرهاش عاشقش

هستن . هستن که نه ، عاشقش میشن . 

از زن و مرد ، پس می بینید که منم حق دارم عاشقش باشم ،

عاشق مرام و مردونگی و معرفتش ، عاشق اخلاق و طینتش ،

عاشق ذات پاک و بی ریاش . خدا جونم ممنونم از اینکه دوباره

بهم برش گردوندی . 

باوجود اینکه زائرهای این سفرش با عرض پوزش خیلی عتیقه بودن(ولی

هرچی بودن از من روسیاه بهتر بودن که خداوند دعوتشون کرده بود)  و

از اول توی مکه توی شهر عشق و صفا ، دنبال سونا و جکوزی بودن و

مکه رو نعوذبالله با آنتالیا عوضی گرفته بودن ولی بابایی میگفت همون

ها اینقدر مجذوب شده بودن که نفر اولی بودن که توی مراسم هرشب

ختم قرآنشون توی مسجدالحرام حاضرمی شدن.البته همشون عتیقه  

نبودن و چند تا از خانواده ها بسیار افراد مذهبی و معقولی بودن . ولی 

اون یکی ها تا به راه بیان پدراین بیچاره رو درآورده بودن . 

خلاصه که ، این هفته پنجشنبه هم چون باباجونی باید روزجمعه

میرفت شهرستان و نبود با خاله سیمین و عمو معین رفتیم قم ،

خونه خاله فاطمه اینها و حسابی بهشون زحمت دادیم دستشون

درد نکنه خیلی زیاد . ریحانه جون دست شما هم درد نکنه . راستی 

 یه سری هم به زینب جون زدیم . فرداش هم رفتیم بقیع ، سر خاک

عزیز ، سالگردش بود خدایش بیامرزد . و بعد هم رفتیم حرم و بعد

دوباره برگشتیم تهران تا به مراسم مسجد که ساعت پنج شروع

می شد برسیم . بعد هم اومدیم خونه و پیش باباجونی که برگشته

بود و زودتر از ما رسیده بود تهران .

خاله جون سیمین وعمو معین دستتون درد نکنه که زحمت کشیدین 

مارو بردین و آوردین  .شکرا . 

خدا جونم شکرت خیلی زیاد . زیاد تر از زیاد . 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان نفس طلایی
24 فروردین 93 18:48
خواهش میشه خواهر جون کاری نکردیم [قلب زحمت کشیدین دست شما درد نکنه
فرح زنعمو
25 فروردین 93 23:32
سلام چشمات روشن خانم گل ازقول ماهم به حاج اقاتون زیارت قبول بگید.حسودی کردم دختر، ما باید بیاییم پیش شماشاگردی کنیم وشوهرداری یاد بگیریم اینجوری نمیشه فقط یه 30یا40سالی دیر به فکرش افتادیم سلام زنعمو جونم . خیلی ممنون . انشااله قسمت شما بشه مجدد . ما هم هرچی یاد گرفتیم از شما یادگرفتیم دیگه .مرسی که بهمون عاشق شدن رو یاددادین .
مامان ریحان جیگر
31 فروردین 93 18:42
خواهش می کنم خواهر جون. رحمت بودین. بازم از این کارها بکنین سلام خواهر چطوری ، ریحانه جون چطوره ؟ زحمت دادیم . حلال کنین . کی میایین تهران ؟