محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

قلبهای کوچکم

عکسهای مسافرت به شمال

1391/11/2 9:59
نویسنده : مامان ناز
591 بازدید
اشتراک گذاری

گلهای مامان :

یادتون میاد روزعیدفطرامسال یعنی تقریبا یکماه پیش رفتیم شمال

ویلای آقاجون ،صبح بابایی رفت نماز عیدفطر و موقع برگشتن زنگ

زد که تا من می رسم آماده بشین و ساک ببندین تا بریم شمال ،

 اونم بدون برنامه قبلی .

بابایی رسید خونه و دید که من هنوز ساک نبستم . هرچی گفتم

امروز شلوغه و همه می رن سمت شمال ، هیچ کدوم زیر بار نرفتین

و از اونجایی که هیچ کدومتون علنا ، تو روی من نمی ایستین و مثلا

حرف من رو گوش می کنید ولی هرکدومتون رفتین توی یه اتاق و ناراحت

و پکر ، بابایی مشغول درسش شد و زهرا و محمد هم با چشمهای

قرمز و گریان روی تختشون درازکشیدن . منم از اونجایی که طاقت دیدن

ناراحتی شما رو نداشتم پیش خودم تصمیم گرفتم که بریم ولی به شما

 چیزی نگفتم یعنی چون نزدیک ظهر بود ناهار رو آماده کردم و خوردیم

 و بعد هم شروع کردم به ساک بستن . شما دو تاهم که دیدین بوی

رفتن میاد شارژ شدین و نمیدونستین که از خوشحالی چیکارکنین .

خلاصه که حاضرشدیم و ساعت ٢ حرکت کردیم ساعت ٦ بود که رسیدیم

 به چندین کیلومتری منجیل و همون بلایی که فکر میکردم سرمون اومد .

ترافیک چندین کیلومتری و قفل شدن ماشین ها ، اونجا بود که به حرف

 من رسیدید و اعتراف کردید که نباید میومدیم ولی از ترس اینکه من غرغر

نکنم و سر ماشین رو به سمت تهران برنگردونیم با اینکه خیلی خسته و

کلافه شده بودین دم بر نیاوردین و خودتون رو سرحال نشون می دادین

البته شما دو تا که زمین به آسمون بیاد و آسمون به زمین بره ، هیچ چیز

رو با حضور درکنار آقاجون و مامان جون عوض نمی کنین بس که آقاجون و

 مامان جون با محبت و ماه هستندو کاری میکنن که تا اونجا هستیم به

 همه مون خوش بگذره . 

به هرحال چشمتون روز بد نبینه که دید و سه ساعت تموم فقط توی

 منجیل گیرکرده بودیم بعد از اون که نجات پیدا کردیم حدود ساعت یازده

 رسیدیم به محل مورد نظر ، اول رفتیم بیرون شام خوردیم و بعد ازاون

 رفتیم ویلا ، مامان جون اینها خبر نداشتن که میریم البته از اونجایی که

چندروزتموم مرتب تماس میگرفتن و اصرار میکردن که بریم پیش اونها و

ماهم ناز میکردیم اصلا فکرش رو نمی کردن که ما ممکنه اون طرفها

پیدامون بشه . اونجا هم وقتی که رسیدیم خیلی خوشحال شدن .

خیلی جای باصفاییه حتی یک روز اونجا موندن به تمام سختی راهش

می ارزه . عمو محسن اینها هم اومدن و شما حسابی با حسین کوچولو

بازی کردین . سه چهار روزی موندیم و شنبه صبحش بعد از نمازحرکت

به سمت تهران و ساعت ١٠ رسیدیم و بعدش بابایی با همون خستگی

چهارساعت رانندگی رفت شرکت . ما هم مشغول کارهای خودمون شدیم.

چه قدر حرف زدم ، دهنم خسته شد مثلا می خواستم چند تا از عکسهای

شما رو که توی باغ ازتون گرفتم بذارم گفتم اولش یه مقدمه بگم بعدش

عکس بذارم البته ببخشید که مقدمه اینقدر طولانی شد .

حالا عکسها رو نگاه کنین :

اول بگم که باغ خیلی بزرگه ، چند هکتاره . و تنهایی جاهای دورش نمی رید

این نمای ویلا از راه دور:

این دو تا عکس که میذارم ، برکه آب بزرگیه که بیرون باغه .

راهی که میاد تا به در باغ برسه یه طرفش این برکه است و یک طرفش

سراشیبی است که مزارع شالیزاره و عرض اون جاده فقط به اندازه عبور یک

ماشینه که من همیشه فقط ازاین قسمت ماجراش می ترسم مخصوصا

اگه شب باشه چون اگه یه ذره این طرفی یا اون طرفی بشیم سقوط

 می کنیم یا توی آب و یا توی برنج ها به نظر شما کدومش بهتره ؟

چرا قیافت رو این شکلی کردی عسل مامان ؟

اینجا هم داخل باغه از دم درتا بیاد به سمت ساختمان

کلی عکس هست که می خوام بذارم الان برم یکی دو ساعتی به کارام برسم

مهمون دارم خاله فاطمه اینها میان پیشمون بعد میام ادامه همین پست 

بقیه عکسها رو میذارم تا براتون به یادگار بمونه .  

سلام

من دوباره اومدم تا بقیه عکسها رو بذارم.  ببینید و یاد شمال بیافتید :

اینجا نهری که از اون سر باغ شروع میشه و ...

و میره تا اون سر باغ ...

عجب حالگیری بدی بود ، سه ساعت تمام نشستم پای کامپیوتر و همه

عکسها رو گذاشتم اما قبل ازاینکه ثبتش کنم آقا کامی سر لج گذاشت و

قاطی کرد و همه زحمتهای من رو هدر داد . حالا مجبورم دوباره ازاول عکسها

رو آپلودکنم .

اینها اردک های آقاجون اینهاست

طفلکی ها خبرندارن نوبتی تو صف انتظارمیکشن تابرن توی قابلمه و بشن

دست پخت خوشمزه مامان جون و به قول محمدحسین بشن :

آخ جون فسنجون :

بخورید جوجوهای ناز بخورید و پرواربشید چون ما می خواهیم بخوریمتون .

یه وقت فکرنکنیدمن خیلی بی رحمم ولی خداوکیلی خیییییییییییییلی

خوشمزه اید :

خالا بریم پیش درختهای صنوبر

بعدش هم بریم پیش درختهای پرتقال :

اینم گلهای مامان پیش گلهای باغ : کدومشون خوشگل ترن ؟ معلومه دیگه

گلهای مامان

اینها هم چند تا از گلهای قشنگ باغچه :


 

 اینجا هم باغ چایی ، البته باید چیده بشن .


 رسیدیم قسمت قشنگ شمال رفتن :

آخ جون تاب بازی ، از وقتی میریم شمال سوارشیم تا وقتی که می خواهیم برگردیم 

میاییم پایین :

اینم حسین جیگر ( پسرعموی نازنین شما دوتا)

حسین کوچولو خوبی نفسم ؟

راستی شما دو تا به خاطر بارون چتر گرفتین دستتون یا به خاطر آفتاب ؟

بس شد کوچولوهای من یا نه ؟ خیلی عکس دارید ولی فعلا بسه . 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ریحان جیگر
2 مهر 90 13:37
همیشه خوش باشین جیگرای خاله
مامان جون
6 مهر 90 17:17
دوست دارم زهرا جان
دوست دارم محمد جان


مامان جون عزیز:
ماهم از ته ته ته دلمون دوستت داریم .