محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

قلبهای کوچکم

سلامي چو بوي خوش آشنايي

1391/11/15 15:20
نویسنده : مامان ناز
246 بازدید
اشتراک گذاری

يه سلام گرم به گرمي روزهاي گرم تابستون .

يه سلام پرمحبت بعداز هشت ماه فراق و جدايي . چه قدر دلم تنگ شده بود

 كه بيام و براتون  مطلب بذارم البته گفته بودم كه ديگه با كامي جون خودم نميام

 اما انقدر دنبال لب تاب نرفتم كه تصميم گرفتم يواشكي بيام تو وب شما اميدوارم

 كه ويروسها خبردار نشن و دوباره سيستم كار من رو به هم نريزن الان هم بانگراني

 مشغول نوشتن مطلب هستم ازبس كه اون دفعه اذيت شدم . توي اين چند ماه

 زهراجونم كلاس سوم رو باموفقيت تموم كرد و انشااله سال ديگه ميره چهارم ابتدايي .

 توي شنا هم مثل سالهاي پيش اول شد ومدال طلاي مدرسه شون رو ازآن خودش كرد .

هميشه موفق باشي عزيزم .

براي محمدحسين جونم هم يه مدرسه خوب پيدا كردم و بردمش براي آزمون ،

 انقدر ازش راضي بودن كه ظهر همون روز زنگ زدن و گفتن كه پذيرفته شده .

 مي خوادبره پيش دبستاني نفس مامان . البته ازالان بگم كه سال ديگه ميخوام

ببرمش يه مدرسه خيلي بهتر .چون اين مدرسه پيش دبستاني نداره كارمن يه

كم زيادترميشه . اما اشكالي نداره براي تربيت خوب شما دوتا جونم رو هم ميذارم

عزيزهاي دل من .

بابايي و من هم كه طبق معمول مشغول كارهاي شركتيم . بابايي دوباره داره

 ماروتنها ميذاره و ميره مكه ، من و شما هم ازالان ماتم گرفتيم . ما سه تا عاشق

باباييم و نميدونم چطوري بايد اين روزهاي سخت بي بابا رو تحمل كنيم .

 بابا ازالان داره پكيج هايي رو كه به زائرها ميده آماده ميكنه و همه چي توي خونه

 جلوي چشم منه .باهربارديدنشون غمم ميگيره چون يادم ميافته كه مي خوادبره .

 هرچند كه زائرها سرازپا نميشناسن . روزي نيست كه زائرهاي سالهاي قبل بهش

زنگ نزنن يا مسج ندن و يادسفرشون نكنن و آرزوي سفرمجدد با كاروان بابايي

اما خبر از دل من و شما ندارن كه چه جوري بايد ثانيه ها رو بشمريم تا بلكه روي ماه

بابايي رو ببينيم . ازهمين جا ميگم عزيزم كه دلم برات پر ميكشه دوستت دارم .

بسه ديگه از غم بياييم بيرون . يك ماه و نيم پيش خونمون رو عوض كرديم و تازه يواش

يواش دارم به اينجا عادت ميكنم هرچند كه فقط يه كوچه پايين تر ازخونه قبلي مونه .

چند روز پيش هم سه چهاروزي رفتيم شمال و هفته بعدش هم بعد از پنج شش سال

رفتيم قم . زيارت حضرت معصومه خيلي حال داد انرژي مثبت خونم خيلي كم شده بود

كمي كسب انرژي كرديم .

امروز ازمدرسه محمدحسين زنگ زده بودن كه فردا بريم برنامه پايگاه تابستوني شون

رو تحويل بگيريم . بچه ام بايد تابستون بره مدرسه اجباريه .

راستي دوستهاي دانشگاهم رو بعدازسالهاي زياد پيداكردم قراره يه روزي هماهنگ

كنيم و بريم پيش همديگه و ديداري تازه كنيم . يادش به خير

شما دو تا هم طبق معمول مشغول بازي و شيطنت هستين و كيه كه خسته بشه.

دوستتون دارم عزيزهاي من . فعلا خداحافظ .

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان ريحان جيگر
25 خرداد 91 17:22
سلام چه عجب بابا مرديم از بس اومديم و ديديم خبري ازتون نيست. گلهاي ناز خاله ايشالا هميشه موفق باشين


سلام عزيزم شرمنده به خاطراينكه كامي جون قاطي نكنه نميتونم تندتندبيام .جيگر روببوس
مامان نفس طلایی
19 تیر 91 15:14
سلام خواهر جونم جای همسرت سبز باشه انشالله به زودی قسمت خودت هم بشه ... وای یادش بخیر حاضرم تموم دنیا رو بدم اما بازم برم ... یادش بخیر ... دلم یه ارامش می خواد اونم ارامشی از جنس مسجد الحرام ....



سلام خواهري .ممنون .اسم همسرم رونبر كه دلم براش يك ذره شده . انشااله دوباره باهم بريم