عجب رسميه ، رسم زمونه !!!
چه دنياي بدي ، نميدونم شايدم چه دنياي خوبي !!!
يه جورهايي همه سرشون گرمه . يكي شاده يكي
غمگين ، يكي با غصه هاش ، مي سازه يكي انقدر
شاده كه فكرنميكنه يه روزي غم به سراغش بياد .
يكي مثل من تولد بچه اش رو جشن ميگيره و يكي
بايد تو غم رفتن عزيزش به ماتم بشينه .
يه ساعت پيش همسرجوني زنگ زد و گفت كه پدر
حاج آقا رحيم به رحمت خدا رفت . همون ايامي كه
براي چهلم مامان جون مشهد بوديم مريض شده بود
و مامان جون و آقاجون اينها مرتب به عيادتش مي رفتن .
حالا ديگه بار و كوچش رو بست و رفت به جايي كه ديگه
كسي نمي تونه به عيادتش بره .
از خودم به خودم گله دارم نميدونم چرا بااين كه مي بينم
رفتني هست و پشت سر اون حسرتي از جنس دست
نيافتن ، چرا بيشتر وقت نميذارم و به ديدن اون عزيزهايي
كه از جونم هم بيشتر دوستشون دارم نميرم .
دوري راه ، بچه داري ، كار شركت ، همه و همه بهونه ان
براي اينكه خودم رو گول بزنم . دلم براي مامان بزرگم
تنگ شده . دلم تنگه .
خدايا به خانواده اش صبربده و به بركت و حرمت لباس
روحانيتش روحش رو غريق رحمتت بفرما . آمين .
آقاجون اينها دارن از شمال برمي گردن تا شبونه همراه
همسري با ماشين به طرف مشهد حركت كنن و به
تشييع برسن .گويا هيچ پروازي براي امشب جا نميداده .
به خودت مي سپرمشون اله من .