محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

قلبهای کوچکم

حکمت

1392/8/10 12:41
نویسنده : مامان ناز
282 بازدید
اشتراک گذاری

گلهای مامان سلام و عرض ادب ،

یک ماه گذشت چه زود و بی صدا قدم برداشت و رفت . چشم به هم بذاریم

 سال تموم میشه و محمدحسین باسواد میشه .

با این که یک ماه از سال گذشته ولی هر روز صبح منو دنبال خودت به مدرسه

میکشونی . همش میگی دلم برات تنگ میشه . صبح ها توی حیاط مدرسه

چشمت به درمدرسه است که ببینی هنوز اونجا هستم یا نه ؟‌

ببینم مامانی راستی راستی دلت برام تنگ میشه یا .....؟؟؟

امسال بعد از دوازده سال که گواهینامه رانندگیم خاک خورد و حاضر نبودم

پشت فرمون بشینم شما و بابایی مجبورم کردین که بالاخره دوباره

رانندگی رو شروع کنم . همه برنامه زندگیم به هم خورده . شدم یه پا

راننده سرویس . صبح ها که باید شما رو بذارم مدرسه ، بابا رو بذارم سرکار

ظهر هم از ساعت یک ماشین رو بردارم و یکی یکی بیام دنبالتون .

چند روز پیش اومدم ماشین رو پارک کنم و از اونجایی که کوچه ما همیشه

شلوغه و ماشینها دوبله کنار هم پارک میکنن با اجازتون زدم به قالپاق یه 

ماشینی که دوبله وسط کوچه گذاشته  بود و رسما قالپاق رو شکستم ولی

خدارو شکر جای دیگه ای خراش هم برنداشت . زنگ زدم به بابایی که

چه نشستی که خسارت زدم به یه ماشین . خلاصه که یه یادداشت نوشتم

و گذاشتم روی شیشه و از راننده خواستم زنگ بزنه به شماره ای که نوشتم

و صد البته که شماره بابایی رو نوشتم و درتماس باشه که خسارتش رو

جبران کنیم . بعد هم رفتم خونه و تا حدود یک ساعتی پشت پنجره منتظر

موندم تا شاید راننده بیاد و برم پایین و باهاشون صحبت کنم که نیومد و درست

به فاصله دوسه دقیقه ای که رفتم دنبال کاری اومده بود و ماشینش رو برده

بود . انقدر ناراحت بودم که حد نداشت  به خاطر خسارتی که بهش زده بودم

چندین بار به بابایی زنگ زدم ببینم تماس گرفته یانه ؟ که هردفعه بابا می گفت

خبری نیست و من هربار غصه ام بیشتر میشد دنبال راهی میگشتم که دینی

روی گردنم نمونه و قربون خدا برم که از رگ گردن بهم نزدیکتره . چون :

شب همون روز ، بعد از اینکه سه تایی رفتیم دنبال بابا ، و شما من رو تا مترو

رسوندین و من رفتم خونه مامان جون فاطمه چون زنعمو ودخترعموهای نازنینم

از شهرستان اومده بودن خیلی وقت بود که ندیده بودمشون . فردای اون روز هم

میخواستن به قم برن و برای اینکه فرصت رو ازدست ندم غروب رفتم اونجاواز

دیدنشون هم بسیارخوشحال شدم . شب هم با خاله سیمین و عمومعین

برگشتم خونه . شما دوتا خوابیده بودین و بابایی هم مشغول درس خوندن بود .

حالا چرا اینهمه مقدمه گفتم برای اینکه ماجرای جدید ازاینجا شروع شد چون

من کلید خودم رو برده بودم و کلید بابایی روی در بود و فردا صبح موقع مدرسه

رفتن ، من که کلید خودم دستم بود حواسم نبود که کلید بابا رو ازپشت در بردارم

و اینطوری شد که دیگه در از اون طرف باز نشد و من و بابا بعد ازاینکه شما رو

گذاشتیم مدرسه دو ساعتی اسیر کوچه و خیابون شدیم و چند تا مغازه

کلیدسازی رفتیم تا بلکه یه نفر رو پیدا کنیم و بیاد در خونه رو باز کنه ولی ازاون

جایی که صبح زود بود آقایون کلید ساز همه در خواب ناز بودن ومن که حسابی

کلافه بودم و خسته و ناراحت ، همش به این فکر میکردم که چرا باید این اتفاق

بیافته و این همه اسیری بکشیم . خلاصه که بالاخره یکی رو آوردیم و در رو باز

کرد اونم فقط در عرض صدم ثانیه و بعدشم بابایی برد رسوندش و من هم بعداز

اینهمه خستگی اومدم بالا و دوباره چند دقیقه بعد بابا زنگ زد که بیا منو برسون

تا ماشین دستت باشه و ظهر بتونی بری دنبال بچه ها ، دوباره آماده شدم و

رفتم . توی آسانسور هم همسایه و یکی دونفر دیگه بودن که سلام و علیکی

کردم و اومدم دم در . که یه دفعه بابایی گفت اون ماشین جلویی همونی نیست

که دیروز زدی بهش . چون مشخصات اون رو بهش گفته بودم . نگاه کردم و دیدم

بععععععله . خودشه و همونایی که با من توی آسانسور بودن داشتن سوارش

میشدن که بدو بدو رفتم جلو و با راننده اش صحبت کردم بهش گفتم که دیروز

به ماشینش خسارت زدم و چه آقای شریف و بزرگواری بود و چه کم پیدا میشن

از این آدمهای نجیب ، این رو ازهمون دیروز متوجه شدم که حتی با ما تماس نگرفت

هرچی من و بابایی بهش اصرار کردیم اصلا زیر بار نرفت و آخر سر هم با کلی ادب

واحترام خداحافظی کرد و رفت . ازاون روزتاحالا کلی براش دعا کردم و همش به

این فکر میکنم که چرا بعضی وقتها یادم میره که خدا خیلی خیلی خیلی نزدیکتر

از اینه به من ،که من فکرش رو میکنم . چون خدا میدونه که چه قدر اعصابم خورد

شده بود ازاینکه نمیتونستم از راننده حلالیت بطلبم و خسارتش رو بدم .

حکمت بسته شدن در و آوردن کلیدساز رو اگرچه با تاخیر ، ولی فهمیدم و از خدای

مهربونم ممنونم که اینقدرزود کمکم کرد والا تا حالا عذاب وجدان ولم نمی کرد .

وای خسته شدم چه قدر حرف زدم ولی گفتم که بدونید هر کار خدا یه حکمتی

داره . و در انتها دعا میکنم که هم من و هم شما ، مثل اون آقای راننده ، شریف

و بزرگوار و بخشنده باشیم و مثل اون بتونیم راحت ببخشیم .

خدای عزیزم  تجلی صفات قشنگت حتی توی وجود بنده هات هم زیبا و قشنگه .

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان ریحان جیگر
9 آبان 92 11:07
آفرین به خواهر خودم که اینهمه فعال و پر کاره
واقعا اگه آدم کاراشو به خدا بسپره خدا خودش همه چیز رو فراهم می کنه


سلام خواخورجون .
چه خبر ؟ نیستی بابا دلمون تنگیده ؟ ریحانه جون رو ببوس . سلام هم برسون ؟ راستی کی میایی اینطرفها ؟
زینب
9 آبان 92 17:28
چه جالب قربون خدا برم بااین حکمت های به جا و قشنگش...خواهری حسابی دلمون براتون تنگ شده محمد و زهرای عزیزم ببوس


سلام عزیزم . دل ما هم براتون خیلی تنگ شده . جیگر رو ببوس . به آقا هم سلام برسون