محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

قلبهای کوچکم

تولد گل پسری قند عسلی

1393/2/1 15:16
نویسنده : مامان ناز
299 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز که شانزدهم بهمن باشه ورود گل پسرم به دنیای هشت سالگی

بود چه قدر زود میگذره .

" بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین "

وای خدا جونم پیر شدم ، بهم مهلت بده عروس و دامادی عزیزای دلم رو

ببینم .

این دو تا وروجک که دوسه روزبودچندتا بادکنک باد کرده بودن وبا کاغذهای

تزئینی که خودشون درست کرده بودن ،و به در و دیوار چسبونده بودن و

منتظر 16 بهمن که خودشون تولد بگیرن . طفلکی ها دیگه می دونن که

مامانشون دیگه حال و حوصله این کارها رو نداره ، دیگه نمیـــــــــکشه .

بابایی هم که دنبال دکترو داروی مامان جون منصوره بود . دوسه روزپیش

دوباره مامان جون رفت برای ام ار ای، ودیروزبردن تا به دکترش نشون بدن

دوباره یک لخته خون دیگه توی مغزش دیده شده ، البته توی رگ اصـــلی

نیست و با دارو و ورزش و دستورهای دیگه ای که دکتر تجویز کرده گویاکه

برطرف میشه و دوباره باید برای ام ار ای و انژیو بره .

بعد از دکتر آقاجون و مامان جون کیک تولد خریده بودن و با بابایی اومدن

خونه ی ما و شش نفری برای محمدحسین جونم تولد گرفتیم،جای بقیه

خالی .

البته از همین جا :

از حضور کلیه آقاجون مامان جون ها ،خاله ها، دایی ها،عموها و زنعموها

و دخترعمو ریحانه جون و حسین پسرعموجون ،" عمه هم که نداری " که

با تلفن و یا پیامک تولد محمد حسین جون رو تبریگ گفتن مراتب تشکر و

امتنان خودم و بقیه خانواده رو اعلام می کنم .

شب هم همگی حاضر شدیم تامامان جون اینها رو ببریم خونشون وخودمون

هم از فرصت استفاده کردیم و بااین دوتاوروجک کلی برف بازی کردیم. حدود

نیم متری برف نشسته بود البته سمت خونه مامان جون،طرف خودمون هم

سی چهل سانتی نشسته .  

چنـــد روزی میشه که برف و سرما امــان ایران رو بریده و توی تهران هم که

مدرسه ها تعطیله و خوش خوشان این دو تا وروجک .

امروز هم که پنجشنبه است و کلا مدارس تعطیله . بیشتر پنجشنبه ها رو

معمولا میریم خونه مامان جون فاطمه، ولی امروز به خاطر اینکه ننه سرما

اومده و اجـــــازه نمیده به خاطر سرما بریم بیرون ، از همین جا خدمــــــت

مامان گلم عرض ادب می کنم.

 

                                   " مامانی سلام "

                         " دوستت داریـم "


اگه حال داشتم بعدا عکس کیک تولد محمد رو میذارم اگه که حال نداشتم

هم که هیچی ....

واما بگم که

بعد از ظهر خاله سیمین زنگ زد که اگه میرین خونه مامان جون فاطمه بیام

دنبالتون ، ما هم که از خدا خواسته ، آماده شدیم و رفتیم . بابایی هم چون

خسته بود و هم کار داشت نیومد . خلاصه که بازهم خوش به حال محمـــد

حسین خان جان شد چون اونجا هم خاله ها براش تولد گرفتن ، آقاجون هم

رفت براش کیک تولد خوش مزه خرید . دست همگی درد نکنه . 

دایی حمید اینها هم اومدن و شام همه دور هم بودیم . جای باباجونی وخاله

فاطمه اینها و ریحانه جون خالی بود .

میگم :

چه خوبه که آدم یه مامان تنبل داشته باشه نه ...

چون اون موقع به جای یه بار تولد گرفتن ، دوبار دوبار برای آدم تولد میگیرن . 

لبخندتشویق

از همین جا برای آقاجون مامان جون ها و خاله ها و دایی ها که زحمـــــت

کشیدن یه ماچ گنده می فرستم .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

فرح زنعمو
2 اسفند 92 23:41
سلام اول که تولدگل پسرت راتبریک میگوییم دوم اینکه وقتی مطالب قشنگت رامیخونم احساس میکنم مثل قدیم نزدیک شمازندگی میکنم وباز هم باهمیم دلم برایتان تنگ شد به همه سلام برسان.خدا به همه مریضهاشفابده مخصوصابه منصوره خانم .ازقول من سلام برسون وجویای حالش باش. سلام فرح زنعموی گل گلاب ، چه قدر خوشحال شدم که به خونه وبلاگی ما سرزدین . ما هم خیلی دلمون براتون تنگ شده . کاش که دوباره بیایین تهران و همه پیش هم باشیم . کاش علی جونی اینقدر زورش زیاد بشه که شما رو تا تهران بکشونه . چشم بزرگیتون رو می رسونم . شما هم خدمت عمو و سحر خانم سلام ما رو برسونیین . اومدین تهران قدم روی چشم ما هم بذارین خوشحال میشیم .
نس...
3 اسفند 92 16:41
خواهش می کنیم کاری نکردیم و قابل محمد حسین جونمون رو نداشت دست شما درد نکنه خاله جونی . منم ماچ
مامان نفس طلایی
7 اسفند 92 15:25
به به تولد گل پسری مبارک ... چقدر زود گذشت .... اره واقعا داریم پیر میشیم هاا... انشالله دامادیش مرسی خاله جون . دستتون بابت هدیه ای که دادین ممنون .