از انگلیس تا قم ...
سلام
دیروز بابایی کلی کار داشت حتی نتونست دنبال شما دو تا
بیاد ماشین هم پیش من نبود و خلاصه که آقاجون زحمت کشید
و دنبال شما اومد .
بابایی هم عصری با عجله اومد و گفت که لباسهای مشکی اش
رو براش بذارم توی کاور که آقاجون اینها دارن میان دنبالش .
قضیه از چه قراره :
از این قرار که پسرخاله آقاجون که توی انگلیس زندگی میکنه البته
بایدبگم که زندگی می کرد(خدا رحمتش کنه) به دلیل سنگ کیسه
صفرا میره زیر تیغ جراحی که بنا به گفته خودشون گویا یکی از سنگها
وارد یه رگی میشه و بنده خدا میره توی کما . یک ماهی توی کما
بوده و بعدش هم به رحمت خدا میره . وصیت کرده بود که توی بهشت
معصومه قم دفنش کنن. دیروز هم که یکشنبه 4 اسفند باشه خانم و
بچه هاش به همراه جنازه اومدن ایران و فردا صبح زود میبرنش حرم
و بعدش هم مراسم دفنه .
خلاصه که ساعت شش غروب بودکه بابایی اومدخونه وماشین رو دیگه
نذاشت توی پارکینگ ، چون برای من خیلی سخته که از توی پارکینگ
درش بیارم . و آقاجون و مامان جون اومدن دنبال بابا و همه باهم رفتن
قم . شب هم پیش خاله فاطمه اینها بودن . صبح هم که تماس داشتم
گفت دارن میرن برای تشییع .خدا رحمتش کنه .
بدون بابایی زندگی برامــون خیلی سخته ، زمان نمیگذره ، شب به صبح
نمیرسه و ... از الان ماتم عمره رفتنش رو گرفتم از الان از خدا صبر میخوام
خدایا سایه ی هیچ بابای مهربونی رو از سر خانواده اش کم نکن .
نمیدونم سه تا دختر و همسر اون بنده خدا چه طوری چند ساعت توی
هواپیما با جنازه ی همراهشون چی گفتن چی شنیدن چی کشیدن چه
اشکی ریختن ، دلم به درد میاد نمیتونم و نمی خوام حتی یک لحظه خودم
رو جای اونها قرار بدم . از خدا می خوام صبر جمیل بهشون بده تا بتونن
تحمل کنن .
خدایا همه رفتگان رو رحمت کن .
خدایا به همه اونایی که داغ عزیز روی دلشون هست صبر بده .
خدایا همه اونهایی که موندن رو برای هم نگه دار .