محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

قلبهای کوچکم

عکسهای مسافرت به شمال

گلهای مامان : یادتون میاد روزعیدفطرامسال یعنی تقریبا یکماه پیش رفتیم شمال ویلای آقاجون ، صبح بابایی رفت نماز عیدفطر و موقع برگشتن زنگ زد که تا من می رسم آماده بشین و ساک ببندین تا بریم شمال ،  اونم بدون برنامه قبلی . بابایی رسید خونه و دید که من هنوز ساک نبستم . هرچی گفتم امروز شلوغه و همه می رن سمت شمال ، هیچ کدوم زیر بار نرفتین و از اونجایی که هیچ کدومتون علنا ، تو روی من نمی ایستین و مثلا حرف من رو گوش می کنید ولی هرکدومتون رفتین توی یه اتاق و ناراحت و پکر ، بابایی مشغول درسش شد و زهرا و محمد هم با چشمهای قرمز و گریان روی تختشون درازکشیدن . منم از اونجایی که طا...
2 بهمن 1391

عرض ادب

سلام  بعد ازمدتها یعنی ازاون موقعی که کامی جون قاطی کرد تا حالا فرصت نکردم بیام و سری به  وب شما بزنم یعنی راستش  رو بخواهین دیگه با سیستم خودم نمی رم توی اینترنت ،  چون اوندفعه حسابی ویروسها خدمت کامی جون رسیدن و تا دو هفته اسیر بودم تمام سیستم های حسابداری  و  سلزها به هم ریخته بود و کلی کارهای شرکت عقب افتاد ،  باید سرفرصت یه لب تاب ، مخصوص وب شما  بخرم . الانم با  لب تاب خاله اومدم بهتون سر بزنم .  توی این مدت اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه زهرا جون سال تحصیلی جدید رو در کلاس سوم ابتدایی شروع کرد و مثل ...
2 بهمن 1391

بابايي رفت

عزيزدلم سلام . كجايي كه دلم داره برات پرميكشه . چه قدر خوش حال بودم كه اين عربستان لعنتي دادن ويزا رو قطع كرده بود و چه قدر ناراحت شدم كه دوباره عازم شدي نه براي رفتنت كه براي دلتنگي ، طاقت دوريت رو ندارم خودت هم مي دوني ازوقتي رفتي كارم شده گريه ، جلوي بچه ها  خودم رو كنترل ميكنم ولي بعضي وقتها نميشه مثل اون  وقتي كه  داشتم باهات حرف مي زدم سيل اشك بودكه از چشمام سرازير ميشد زهرا ومحمدحسين هم باديدن اشكهاي من داغ دلشون تازه شد و  شروع كردن به زار زدن  ،  من گريه كن بچه ها گريه كن . تو هم هركاري  مي كردي تا  از...
2 بهمن 1391

سلامی چو بوی خوش آشنایی

بعد از مدتها سلام . چند وقته که میخوام بیام و اتفاقات این چند وقته رو برای شما دوتا عزیزای دلم ثبت کنم اما نه وقتش رو دارم نه  حسش رو ندارم و نه حوصله اش رو ،امسال یعنی سال ٩١  سالی بود که زهرا جونـــم رفت کلاس چهارم. حسین جونم  هم رفت پیش دبستانی و به قول خودش که میگه من پیشی ام . مدرسه رو دوست داره و برعکس روزهای اول  که می ترسید ازمن جدا بشه و گریه میکرد الان دیگه برای خودش یه پا دانش آموز خوب شده . و از همه مهمتر  امسال سالیه که همسری  عزیزترازجونم هم کارشناسی ارشد حقـوق خصوصی قبول شد . البته پارسال هم واحد بین الملل کیش قبول شد ول...
30 دی 1391

عذرخواهی از زهراجونم

زهرا جونم سلام . می خوام ازشما عذرخواهی کنم چون :  از وقتی بزرگتر شدی ، هم خوشگلتر شدی و هم خانم تر ، عکسهای  قشنگی هم داری ولی نمی خوام برات بذارم چون از عواقب اینترنت و  سو استفاده های ازاون خیلی می ترسم . ولی خودت می دونی که یک عالمه آلبوم داری و هروقت بخواهی میتونی عکسهای مراحل مختلف زندگیت رو ببینی . شاید گاهی عکسهای باحجابت رو بذارم . همین جا و مثل همیشه از خدای خوبم می خوام هر دو تا گل من رو از شر شیطان و شر بدیها و فتنه ها و  بیماریها و هر چیزی که به ضرر و زیان شما باشه در پناه خودش حفظ کنه .   ...
1 مهر 1390

محمد حسین

سلام من خاله جون دارم این پست رو برات می نویسم خاله جون انشاالله همیشه با زهرا جون موفق و شاد باشین  این عکس برای سن الان شماست و من با دوربین خودم این عکس و ازت تو شمال گرفتم  سلام خاله جون . مرسی عکس محمدحسین رو گذاشتی . من هم میخوام چند تا دیگه عکس بذارم . این دو تا عکس پایین برای وقتیه که پارسال ما مکه بودیم و محمدحسین و زهرا شمال بودن ویلای آقاجون : جیگرتو برم ، از دوری مامان و بابا یقه چاک کردی ؟ وای نانازم تیپ زده ، رفته سلمونی آقا شده . اینم عکس محمدحسین و ریحانه جون گل گلاب : ...
1 مهر 1390

بعدازمدتها دوباره سلام

از بعد از ماه رمضان وقت نکردم بیام توی وبلاگتون و مطلب بذارم .  بدجور درگیر کارهای شرکت بودم . هروقت که می آمدم سر کامپیوتر ترجیح میدادم کارهای عقب افتاده شرکت روانجام بدم . اما حالا که اومدم می خوام چندتا از عکسهای بچگی محمدحسین رو بذارم . محمدحسین و ریحانه: فداش بشه مامانی :   محمد بی دندون ... راستی بی دندون جونم اگه گفتی موهات چرا اینقدر بلنده ؟ بگم ؟ آبروت رو ببرم ؟ یواش میگم کسی نشنوه : اون موقع ها جنابعالی ، از آقای سلمونی یا شاید هم از قیچی ایشون یه کمی می ترسیدی  از وقتی می رفتی تا وقتی که با چشمهای سرخ برگردی پیشم تمام مغازه اون بنده خدا رو روی سر...
26 شهريور 1390