محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

قلبهای کوچکم

هرچند با تاخیر ولی بازم اومدم ...

  سلام عزیزای دلم  گلهای شاداب و خوشبوی مامان . دیراومدم ولی بالاخره  اومدم تا بگم توی این چند وقته چه اتفاقهایی افتاد . محمدحسین عزیزم باموفقیت دوره پیش دبستانی اش رو  تموم کرد . برای اول ابتدایی هم توی یه مدرسه عالی دیگه ثبت نامش کردم  چون اونجا پیش نداشت کارم یه کوچولو زیاد  شد ولی خوشبختانه برای تست و مصاحبه اش مشکلی  نداشتم چون اولا نمره پسرکم توی همه چی بیسته . هم اینکه قبلا خودم از کادرآموزشی همون مدرسه بودم و بابه دنیا اومدن زهرا کار مدرسه رو گذاشتم کنار و بعد از اون شدم حسابدارشرکت  بابایی . ازمدرسه قبلی اش هم چهاردفعه تماس گرفتن که بیارین ...
4 تير 1392

عزيز دلم تولدت مبارك .

سلام عزيزهاي دلم ديروز كه روز 16 بهمن بود جيگرطلاي مامان   6  سالش رو تموم كرد و رفت توي دنياي 7 سالگي.  محمدحسينم بزرگ شدنت مبارك . از آقاجون ، مامان جون و همه خاله ها و دايي و مخصوصا از ريحانه جونم هم ممنونم كه تولد قند عسلم رو تبريك گفتن . زهرا خانومي هم خونه رو براي داداش كوچولوش تزئين كرده بود . مامان خانمي هم رفته بود مدرسه زهراجوني تا كارنامه اش رو بگيره بعدهم بابايي با دوتا جوجوهاش اومدن دنبال ماماني و سرراه يه كيك تولد كوچولو خريدن و يه تولد چهارتايي گرفتن . جاي همه ي عزيزانم سبز . ازهمين جا بفرمايين كيك ،  نوش جانت...
17 بهمن 1391

عجب رسميه ، رسم زمونه !!!

چه دنياي بدي ، نميدونم شايدم چه دنياي خوبي !!! يه جورهايي همه سرشون گرمه . يكي شاده يكي  غمگين ، يكي با غصه هاش ،  مي سازه يكي انقدر  شاده كه فكرنميكنه يه روزي غم به سراغش بياد .  يكي مثل من تولد بچه اش رو جشن ميگيره و يكي  بايد تو غم رفتن عزيزش به ماتم بشينه .  يه ساعت پيش همسرجوني زنگ زد و گفت كه پدر حاج آقا رحيم به رحمت خدا رفت . همون ايامي كه  براي چهلم مامان جون مشهد بوديم مريض شده بود و مامان جون و آقاجون اينها مرتب به عيادتش مي رفتن .  حالا ديگه بار و كوچش رو بست و رفت به جايي كه ديگه كسي نمي تونه به عيادتش بره .  از خ...
17 بهمن 1391

یامن رزقنی و ربانی ...

روزی خور درگاه تو کیست که نیست ؟ رزق که را نداده ای ؟ از قعر دریا تا قله کوه و دل آسمان ، روزی کدام مخلوق کم آمده یا نرسیده ؟ تا تو روزی دهی کسی جز بهره مندی نصیبی دارد ؟ مثل بزرگتری که باید شکم کودکش را سیر نگه دارد ، رزق بندگانت را ، و مخلوقاتت را می رسانی . یکی شکر می کند ، یکی نمی کند ، یکی کفران نعمت می کند ، اما تو به همه بی دریغ روزی می رسانی .  اما چیزهایی هم هست که نصیب همه نیست . چیزهایی است که نصیب بعضی بندگانت می کنی . مثل یک هدیه خاص ، مثل یک نشان ، که نشانه ی علاقه ای خاص است . انگار با این توجه خاص نشان بدهی که این بنده را جوری دیگر دوست داری . کاش برسد روزی که من هم بگویمت : یامن رزقنی و ربانی ، ای آن...
15 بهمن 1391

افطاری

سلام دخترم . سلام پسرم . احوال شما . نمی دونم کی ؟ چندسال دیگه ؟ من هستم ؟ یا نیستم ؟ شما چه قدر بزرگ شدید ؟ چند سالتون شده ؟  که این مطلب   رو می خونید . اما توی این چند روزه که کار داشتم همش آرزو  می کردم شما بزرگ بودید و توی کارهام به من کمک می کردید. هرچند بابایی خ یلی کمکم کرد ولی اون موقعی  که شرکت بود دست تنها بودم . شما هم  مثلا  می خواستید بهم کمک کنید ولی بدتر کارم رو زیاد می کردید مخصوصا  محمدحسین خان جان . زهراجونم ،  ازت ممنونم که در حد خودت کمکم کردی . پنجشنبه بیستم مردادکه دهم ماه رمضون هم میشد کلی مهمون برا...
15 بهمن 1391

ای مردم !

  ای مردم ! زهد ، یعنی کوتاه کردن آرزو، و شکرگزاری دربرابر نعمت ها و پرهیز در برابر محرمات . پس اگر نتوانستید همه این صفات را فراهم سازید ، تلاش کنید که : حرام بر صبر شما ، غلبه نکند و در برابر نعمت ها ، شکر یادتان نرود . خطبه ٨١ نهج البلاغه   ...
15 بهمن 1391

اولين سال بندگي زهرا جونم

زهرا جونم سلام . بزرگ شدنت مبارك . طاعت و بندگيت مبارك . چه قدر خوشحالم كه مي بينم حرف خدا رو گوش مي كني روزه ميگيري نماز مي خوني و دخترخوب مامان و بابايي .  اميدوارم هميشه جزو بنده هاي خوب خدا باشي .  هميشه حرفش رو گوش كني شكر نعمتهاي بيكرانش رو  به جا بياري . از عمق وجودت دوستش داشته باشي چرا كه تنها كسي كه هميشه باهات بوده و هست و خواهد بود  فقط هم اوست . امسال اولين ساليه كه روزه بهت واجب شده .روز پيشواز رو  هم باهم روزه گرفتيم . خداروشكرمي كنم كه توي اين روزهاي بلندو طاقت فرسا بهت تاب و توان روزه گرفتن رو داده .  خدايا ازت ممنونم...
15 بهمن 1391

سلامي چو بوي خوش آشنايي

يه سلام گرم به گرمي روزهاي گرم تابستون . يه سلام پرمحبت بعداز هشت ماه فراق و جدايي . چه قدر دلم تنگ شده بود  كه بيام و براتون   مطلب بذارم البته گفته بودم كه ديگه با كامي جون خودم نميام  اما انقدر دنبال لب تاب نرفتم كه تصميم گرفتم يواشكي بيام تو وب شما اميدوارم  كه ويروسها خبردار نشن و دوباره سيستم كار من رو به هم نريزن الان هم بانگراني  مشغول نوشتن مطلب هستم ازبس كه اون دفعه اذيت شدم . توي اين چند ماه  زهراجونم كلاس سوم رو باموفقيت تموم كرد و انشااله سال ديگه ميره چهارم ابتدايي .  توي شنا هم مثل سالهاي پيش اول شد ومدال طلاي مدرسه شون رو ازآن خودش كر...
15 بهمن 1391

عکسهای مسافرت به شمال

گلهای مامان : یادتون میاد روزعیدفطرامسال یعنی تقریبا یکماه پیش رفتیم شمال ویلای آقاجون ، صبح بابایی رفت نماز عیدفطر و موقع برگشتن زنگ زد که تا من می رسم آماده بشین و ساک ببندین تا بریم شمال ،  اونم بدون برنامه قبلی . بابایی رسید خونه و دید که من هنوز ساک نبستم . هرچی گفتم امروز شلوغه و همه می رن سمت شمال ، هیچ کدوم زیر بار نرفتین و از اونجایی که هیچ کدومتون علنا ، تو روی من نمی ایستین و مثلا حرف من رو گوش می کنید ولی هرکدومتون رفتین توی یه اتاق و ناراحت و پکر ، بابایی مشغول درسش شد و زهرا و محمد هم با چشمهای قرمز و گریان روی تختشون درازکشیدن . منم از اونجایی که طا...
2 بهمن 1391